رادمهررادمهر، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

رادمهر

موش کوچولو

رادی رادان امروز اومدم سرکار دیدم همکارام دارن می خندن و از در و دیوار می رن بالا... می گم این چه وضعیه می گن موش اومده تو اتاقمون... اونم یه بچه موش... این یعنی ما کلی موش تو اتاقمون داریم... حالا من نمی دونم چه جوری تو اتاق بشینم... کیفم رو میزه... خوراکی هامو از کشو چیدم رو میز... پاهام رو هم گذاشتم رو کیس... خوب می ترسم چی کار کنم... بعدا که اینو خوندی به من نخندیا وروجک... خوب من یه کم فقط یه کم از موش میییییییییی ترسم.... ...
30 شهريور 1390

اولین غذای کمکی...

هوراااااا پسرم دیروز اولین غذای کمکی رو نوش جان کرد... حالا چی بود؟ دو تا قاش مربا خوری لعاب برنج کم نمک یا تقریبا بی نمک... می دونم که وقتی بزرگ شی با خوندن اولین غذای کمکیت می گی وای مامان اون دیگه چی بوده... اما اینو بدون که دیروز با یه حرص و ولعی این لعاب برنج رو می خوردی که من اگه جای مامانی بودم به جای دوتا قاشق مربا خوری کل قابلمه رو بهت می دادم هزار تا بووووووووووس خوشمزه برای شیمکوی کوچولوی خودمممممممممممم ...
26 شهريور 1390

یه شعر کوچولو

پسر قشنگم بذار یه شعر خوشجل موشجل برات بذارم تا بعدا با هم بخونیم و حالش رو ببریم: یه شب که من خوابیدم/ خواب عجیبی دیدم/ خواب می دیدم یه مورچه ام/ کوچولو و ریزه میزه/ یه خرده قدکوتاهم/ خواب می دیدم بار می برم/ دونه به انبار می برم/ میون راه، یه  سنگ بود/ رو سنگه من دویدم/ جلوی پامو ندیدم/ خوردم زمین، پرت شدم/ از خواب ناز بیدار شدم/ دیدم که مورچه نیستم/ میون کوچه نیستم/ یه بچه باهوشم/ شیطون و بازیگوشم/  قربووووووووون بچه باهوش و شیطون وبازیگوشم برممممممممم ...
24 شهريور 1390

اولین سفر رادمهر

چند روز پیش من و تو و بابایی و مامانی و سینا رفتیم شمال... توی راه خیلی خوش گذشت، تو شیر می خوردی و می خوابیدی و بازی می کردی... روز اول سفرمون هم خوب بود اما امان از روز دومممممم...........نمیدونم تو چت شد... فقط گریه می کردی، نه دل درد داشتی، نه نفخ داشتی.... خلاصه نمی دونم چت بود انقدر بگم که رسما من و مامانی دیگه نمی دونستیم باید برات چی کار کنیم... شاید سفر تو این فصل برای تو کمی زود بود، شاید من اشتباه کردم...نمی دونم ولی خیلی ترسیدم فکر می کردم خدایی نکرده طوریت شده باشه... خلاصه دیروز برگشتیم البته دوباره توی راه خیلی بهمون خوش گذشت... تو یا لالا بودی یا شیر می خوردی یا بازی می کردی ... اما چرا اون روز اون جوری کردی نمی دونم.. ...
21 شهريور 1390

خوش اومدی...

عزیز دلم امروز یکی از بهترین روزای عمر ماست، پارسال دقیقا یه همچین روزی من و بابا فهمیدیم که تو داری میای... شب قبلش من یه خوابی دیدم که بعدا برات تعریف می کنم از خواب که بلند شدم از هیجان صدای قلبمو می شنیدم، با توجه به خوابم یه راست رفتم سراغ بیبی چکی که روز قبلش خریده بودم... نفسم داشت بند می اومد... وقتی بیبیچک رو گذاشتم زل زدم بهش... می خواستم ببینم خط دومش می افته یا... چشمام اندازه دو تا در قابلمه گشاد شده بود... چند لحظه بیشتر طول نکشید دیدم که خط قرمز دوم افتاد... دستام و قلبم با هم می لرزید... فقط یادمه با گریه اومدم بالا سر بابا جون که بیچاره خوابم بود... طفلک منو دید ترسید... وقتی بهش گفتم هاج و واج منو نگاه می کرد... هنگ کر...
21 شهريور 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رادمهر می باشد